مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

آزمايش خون شازده پسرم

ديشب من و تو بابايي رفتيم آزمايشگاه ... آخه بايد آز سلامت و ميدادي تازه ديرم شده بايد اول ماه مي برديمت اما مي دوني كه خواستيم بريم خاك شد و بعدش هم هي كار پيش ميومد و نشد تا الان... واي كه وقتي آقاهه داشت اون سوزن و تو دست كوچيكت مي چرخوند تا رگت و پيدا كنه انگار داشتن ميخ به قلب من فرو مي كردن ولي پسر صبورم زياد بي قراري نمي كرد ... انگار مي دونستي مامان و باب طاقت ديدن اشك و گريه هاي بلندت و ندارن فقط گريه هاي كوچيك و آي آي كه اونا هم تا مغز استخونم و مي سوزوند خدارو شكر كه خيلي طول نكشيد و زود تموم شد ... حالا بعدش كه همه چيز تموم شده تازه گريه هات شروع شد ... مي دونستم ديگه داري خودت و لوس مي كني و فقط آرامش مي خواي زودي...
30 بهمن 1391

پسرم مي تونه غذاي خانواده نوش جان كنه هورااااااااااااااااااااااااا

ماماني بعد از مدت ها ديروز رفتيم بهداشت ... وزنت شده بود 10400 گرم كه خانمه بهداشت گفت خيلي خوبه اما چون ديرتر از زمان موعد رفته بوديم اندازه قدت و نگرفت و در كمال ناباوري بهم گفت مي توني غذاي خانواده رو كم كم شروع كني طبق كارت بهداشت... واي كه چقدر خوشحال شدم ... ديگه نمي خواد همش سوپ بخوري جيگرم   مباركه  ماماني مي بيني چقدر بزرگ شدي ... ديگه واسه خودت مرد شدياااااااااااااااااااااااااا    
30 بهمن 1391

تو مي تونستي قطره آهن بخوري و من نمي دونستم

... حالا كه مي توني غذاي سفره رو بخوري مونده بدوم قطره آهن و چجوري بهت بدم ... آخه مي دوني كه قبلا توي سوپت ميريختم روز پنج شنبه 19 بهمن 91 كه از بهداشت برگشتم به مادر جون گفتم بذار بهش همينجوري با قطره چكون ميدم يا يم خوره يا حالش و بهم ميزنه امتحانش ضرر نداره اگه بتونه بخوره خيلي براش بهتره خلاصه كلي خودمون و تجهيز كرديم پارچه ... سيني ... آبميوه ... آب ... پيشبند و كلي استرس ... اينهمه تجهيز واسه يه چهارم ميل قطره آهن بله وقتي قطره رو ديدي كلي براش بال بال زدي به خيال اينكه  مولتي ويتامينه آخه شيشه هاشون شبيه همن منم قطره چكون و بردم توي دهانت و توي حلقت خاليش كردم و ديدم همچين با لذت خوردي و دوباره گفتي هــــِ ...
30 بهمن 1391

شازده كوچولوي قشنگم دندون ششم مبارك

عزيز خوشگلم ديروز تو اتاق مادر جون اينا بوديم كه يهو برق اون مرواريد جديدت چشمام و روشن كرد ...  البته ناگفته نماند همراه با يه گاز درست حسابي كه از دست مامان گرفتي اون برق پديدار شد   با مادر جون كلي خندونديمت تا بتونيم مرواريد قشنگت ببينيم  الهي دورت بگردم مرواريد ششمت مبارك ماماني اينم شيرينيش ايشالا هميشه برات سالم بمونن دورت بگرده مادر ... مي دونم خيلي عذاب مي كشي واسه در اومدن هر كدومش... ولي ببين مامان خنده هات داره روز بروز قشنگ تر ميشه.... البته گاهيم دلم براي اون خنده هاي بي دندونت تنگ ميشه ولي با ذوق اينكه پسرم داره روز بروز خوشگل تر و شيرين تر ميشه به خاطره شيريني كه از اون روزا دارم ...
19 بهمن 1391

ماجراي حباب ... الوووووووووووووووووووووووووو بخواب... جيـــــــــــــــــــــــــــــــز

حباب ماماني ديروز متوجه شدم كه در حاليكه ميگي مـــــــَ   "كشيده"    با دهنت حباب درست مي كني و وقتي حباب تركيد دوباره ميگي مــــــــَ  و بارها و بارها اينكارو مي كني و كلي كيف مي كني اينقدر بامزه اينكارو مي كني كه خدا مي دونه ... بخدا خيلي خوشمزه اي نمي دونم چكار كنم با اين خوشمزگيات ... عاشقـــــــــــــــــــتم **************************************** الووووووووووووووووووووووووو پسر قشنگم تازگيا ياد گرفتي تلفن يا موبايل و بر ميداري شروع مي كني به حرف زدن ... بَ بَ    بَ بَ  و آواي حرف زذنت هم مثل اينه كه ميگي بخواب بخواب خلاصه كلي آغولي پاغولي مي كني برامون و ما حسابي كيف مي ك...
19 بهمن 1391

آتش نشاني رو خبر كنين كه ....

ماماني امروز صبح كه اومدم سر كار وقتي رسيدم نزديك اتاق ديدم همكارا ميگن چكار كردين اتاقتون آتيش گرفته من شوكه شدم و همش خيال مي كردم شوخي مي كنن ولي وقتي رسيدم طبقه بالا از بوي دود فهميدم راست ميگن بله اتاقمون آتيش گرفته بود ظاهرا ديروز همكاراي ماماني بخاري كه زير ميز مامان بوده رو روشن گذاشته بودن و رفته بودن خونه ... يادشون رفته بود خاموشش كنن و همين باعث آتيش سوزي شده... البته فعلا دارن مخفي كاري مي كنن كه مشكلي براشون پيش نياد و همش ميگن نه بابا بخاري ؟!!! اتصالي برقي پيش اومده حتما ... خلاصه اتاقمون عين غار شده خيلي وحشتناك ... همه اتاق شده پر از دوده ... ميز و سيستم مامان هم كه كامل سوخته... البته هنوز كيس رو چك نكرديم ... ...
18 بهمن 1391

مهمون بازي مامان سارا و خاله م‍‍ژده جون

پسر مهربونم ديروز خاله مژده اومد خونمون ... دلش كلي برات تنگ شده بود ... وقتي اومد و پسرم و ديد كلي خوشحال شد و كلي از پسرم تعريف كرد و گفت ماشالا هزار ماشلا عسل شده مهرتاشي ... تو هموقتي خاله مژده رو ديدي مثل هميشه با روي خوش ازش استقبال كردي و رفتي بغلش و كلي از ديدنش ذوق كردي ... ديشب حسابي واسه خودت كيف كردي با خاله جونت ... همش تو بغلش بودي تا وقتي خوابيدي ...كلي براش خنديدي و با هم قايم باشك بازي و موتور سواري كردين ... الهي قربون پسر خوش خنده  ام بشم ... خاله جون همش مي گفت ماشالا چقدر مهربون و نازه ... خاله مژده هم كه وقتي مياد اونجا كلي انرژي مثبت ميده به مامان سارا با تعريفاش ... خلاصه ديشب به اندازه يه بمب انرژي مثبت ...
18 بهمن 1391

چرا آخه چرا ؟!!!!

مگه من عاشق نیستم ؟!!! مگه من مادر نیستم ؟!!! آخه خدایا منی که اینقدر عاشقم و پسرم و دوست دارم چرای گاهی اینقدر کم حوصله و بی طاقت میشم که دیگه هیچی و نمی بینم و از شدت عصبانیت ... دیروز خیلی خیلی خسته بودم وقتی از سرکار رسیدم خونه یه دوش گرفتم و بعدش تند و تند خونه رو مرتب کردم ... جارو زدم ...ظرفارو شستم ... سه رب ساعتی طول کشید ... بعدش باباجون زحمت کشید پسر قشنگم و آورد خونه ... اینقدر خسته بودم و خوابم میومد که نگو ... پسرکم نمی خواست بخوابه ... مشغولش کردم و سریع گردگیری کردم ... بعدشم کوچولوی نازنینم و خوابوندم و رفتم یه چای بخورم که بابا مهرداد فسقلکم از سر کار رسید خونه ... چای نخورده فسقلی هم بیدار شد و دوباره بدو بدو رفت...
17 بهمن 1391

خاموش روشن ... لباس پوشيدن شازده پسر قند عسل

پسر قشنگم تازگيا كلي از خاموش و روشن كردن لامپ لذت مي بري شيطونك مادر از پشتي مبل ميري بالا و كليد و فشار ميدي و بعدش كلي ذوق مي كني و با افتخار بهمون نگاه مي كني منم هم كيف مي كنم هم نگران ميشم و بايد كلي مواظبت باشم كه نيفتي الهي فداي اين شيطونيات بشه مادر  *********************** تازگيا وقتي مي خوام لباست و تنت كنم كمك مي كني و دستات و مي كني توي آستين لباس ... اينقدر كيف مي كنم وقتي كمكم مي كني ... حتي اگه در حال گريه باشي و از پوشيدن لباس خوشت نياد بازم كمك مي كني الهي دورت بگردم *********************** تازگيا موقعيكه مي خوام پوشاكت كنم خيلي شيطوني مي كني و بايد به زود دستات بگيم تا نتوني فرار كني خلاصه وقتي پوشاك...
17 بهمن 1391

خواب فرشته ای ...

دیروز صبح که می خواستم برم سرکار تو اینقدر خسته بودی و خوابت میومد که نگو ... حتی وقتی داشتم پوشاکت و عوض می کردم تکون نخوردی ، انگار که نه انگار... دیگه دلم نیومد لباست و عوض کنم و خوابت و خراب کنم ... اینقدر دلم سوخت ... با خودم گفتم آخه خدا ... الهی قربون خواب فرشته ایت بشه مادر ... وقتی چشات بسته یه جور قشنگی وقتی بازه یه جور  الهی دورت بگرده مادر ببین خودت و ببین ... واقعا به این میگن فرشته ... ترو که دارم هیچ غمی ندارم... عاشقت هستم ... ...
16 بهمن 1391